سنگ صبور

سنگ صبور

ما مقدس آتشی بودیم ، بر ما آب پاشیدند
سنگ صبور

سنگ صبور

ما مقدس آتشی بودیم ، بر ما آب پاشیدند

پیری و هزار دردسر



آلزایمر (حتما بخونین اما زیاد نخندین چون به سرتون میاد ):


دو تا پیرمرد با هم قدم می زدن و 20 قدم جلوتر همسرهاشون کنار هم به آرومی در حال قدم زدن بودن.
پیرمرد اول: »من و زنم دیروز به یه رستوران رفتیم که هم خیلی شیک و تر تمیز و با کلاس بود، هم کیفیت غذاش خیلی خوب بود و هم قیمت غذاش مناسب بود.«
پیرمرد دوم: »اِ... چه جالب. پس لازم شد ما هم یه شب بریم اونجا... اسم رستوران چی بود؟«
... پیرمرد اول کلی فکر کرد و به خودش فشار آورد، اما چیزی یادش نیومد. بعد پرسید: »ببین، یه حشره ای هست، پرهای بزرگ و خوشگلی داره، خشکش می کنن تو خونه به عنوان تابلو نگه می دارن، اسمش چیه؟«
پیرمرد دوم: »پروانه؟«
پیرمرد اول: »آره!« بعد با فریاد رو به پیرزنها: »پروانه! پروانه! اون رستورانی که دیشب رفتیم اسمش چی بود؟

نظرات 3 + ارسال نظر
محمدرضا پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:57 ب.ظ http://mamall33.blogsky.com


محمدرضا جمعه 9 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:57 ب.ظ http://mamall33.blogsky.com

قدیما ظرف یکبار مصرف نبود, دختر همسایه 2بار میومد،

یه بار نذری میاورد، یه بار هم میومد واسه ظرفش،

آدم فرصت فکر کردن و تصمیم گیری داشت...

نمیدونم منظورت چیه.

محمدرضا دوشنبه 12 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:29 ق.ظ http://mamall33.blogsky.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد