سنگ صبور

سنگ صبور

ما مقدس آتشی بودیم ، بر ما آب پاشیدند
سنگ صبور

سنگ صبور

ما مقدس آتشی بودیم ، بر ما آب پاشیدند

خلاصه اخبار صدا و سیما

خلاصه اخبار صدا و سیما :
عراق: نا امنی + بمب گذاری
افغانستان: نارضایتی مردم از سربازان آمریکایی
عربستان: توطئه
تونس، مصر، یمن: بیداری اسلامی
... اروپا: رکود + فقر + گرسنگی
سوریه: حمایت قاطع مردم از بشار اسد
آمریکا: خشونت + فلاکت + فساد
ونزوئلا: رضایت مردم از هوگوچاوز
ایران: شکوفایی + فن آوری + مانور جنگی

به سلامتی همه سربازا

سلام به همه دوستای گلم میخوام یکی از خاطرات سربازی مو واستون بنویسم.




روزای دم عید بود و ماهم توی پادگان.نصف سربازا مرخصی بودن ،اما من چون دوست داشتم سیزده بدر خونه باشم مرخصی نیومدم ،چند کیلو پسته به عنوان دسر به گروهان ما داده بودند.

اشد دوست صمیمیم بود گفت: محمد امین اینا رو خدایی بین بچه ها تقسیم کن من برم نماز بخونم.

گفتم:خدایی؟

گفت خداییِ خدایی.

رفت ومنم کیسه رو اوردم گفتم همه بشینید سهم هر کسی رو میریزم جلو دستش.

یهو یاد این این شعر افتادم


یه نفر خوابش میادو واسه خواب جا نداره...!
یه نفر یه لقمه نون برای فردا نداره...!
یه نفر می شینه و اسکناساشو می شمره...!
می خواد امتحان کنه که تا داره یا نداره...!
... یه نفر از بس بزرگه خونشون گم میشه توش...!
اون یکی اتاقشون واسه همه جا نداره...!
بابا می خواد واسه دخترش عروسک بخره...!
انتخابم می کنه,پولشو اما نداره...!
یکی دفترش پر از نقاشی و خط خطیه...!
اون یکی مداد برای آب و بابا نداره...!
یکی ویلای کنار دریاشون قصره ولی...!
اون یکی حتی تو فکرش آب دریا نداره...!
یکی بعد مدرسه توپ چهل تیکه می خواد...!
مامانش می گه اینا گرونه اینجا نداره...!
یه نفر تولدش مهمونیه,همه میان...!
یکی تقویم واسه خط زدن رو روزا نداره...!
یکی هر هفته یه روز پزشکشون میاد خونش...!
یکی داره می میره,خرج مداوا نداره...!
یکی دوس داره که کارتون ببینه,اما کجا...!
یکی انقد دیده که میل تماشا نداره...!
یکی پول نداره تا دو روز به شهرشون بره...!
یکی طاقت واسه صدور ویزا نداره...!
یکی فکر آخرین رژیمای غذاییه...!
یکی از بس که نخورده شب و روز »نا« نداره...!
یکی از بس شومینه گرمه می افته از نفس...!
یکی هم برای گرمای دساش »ها« نداره...!
بچه ای که تو چراغ قرمزا می فروشه گل...!
مگه درس و مشق و شور و شوق و رویا نداره...!
یاد اون حقیقت کلاس اول افتادم...!
دارا خیلی چیزا داره ولی سارا نداره...!
همیشه تو دنیا کلی فرق بین آدما...!
این یه قانون شده و دیروز و حالا نداره...!
آدما از یه جا اومدن,همه می رن یه جا...!
اون جا فرقی میون فقیر و دارا نداره...!
کاش یه روزی بشه که دیگه نشه جمله ای ساخت...!
با نمیشه...!
با نمی خوام...!
با نشد...!
با نداره...!
برو ادامه، بد نیست بخونی
ادامه مطلب ...

جشن تولد دوستم


هرگز آن روز را که مادرم مجبورم کرد به جشن تولد دوستم بروم، فراموش نمی کنم. من در کلاس سوم خانم بلاک در ویرچیتای تگزاس بودم و آن روز دعوتنامه فقیرانه ای را که با دست نوشته شده بود، به خانه بردم و گفتم: «من به این جشن تولد نمی روم. او تازه به مدرسه ما آمده است. اسمش روت است. برنیس و پت هم نمی روند. او تمام بچه های کلاس را دعوت کرده است!»
مادرم دعوتنامه را نگاه کرد و سخت اندوهگین شد. بعد گفت: «تو باید بروی. من همین فردا یک هدیه برای دوستت می خرم.»
باورم نمی شد. مادرم هیچ وقت مرا مجبور نمی کرد به مهمانی بروم و ترجیح می دادم بمیرم، اما به آن مهمانی نروم. اما بی تابی من بی فایده بود.
روز شنبه مادرم مرا از خواب بیدار کرد و وادارم کرد آئینه صورتی مروارید نشانی را که خریده بود، کادو کنم و راه بیفتم. بعد مرا با ماشین سفیدش به خانه روت برد و آنجا پیاده ام کرد.
از پله های قدیمی خانه بالا می رفتم، دلم گرفت. خوشبختانه وضع خانه به بدی پله هایش نبود. دست کم روی مبلهای کهنه شانملافه های سفید انداخته بودند. بزرگترین کیکی را که در عمرم دیده بودم، روی میز قرار داشت و روی آن نه شمع گذاشته بودند. ۳۶ لیوان یک بار مصرف پر از شربت کنار میز قرار داشت. روی تک تک آن ها اسم بچه های کلاس نوشته شده بود. با خود گفتم خدا را شکر که دست کم وقتی بچه ها می آیند، اوضاع خیلی بد نیست. از روت پرسیدم: «مادرت کجاست؟» به کف اتاق نگریست و گفت: «بیمار است.»
_ «پدرت کجاست؟»
_ «رفته.»
جز صدای سرفه های خشکی که از اتاق بغلی می آمد، هیچ صدایی سکوت آنجا را نمی شکست. ناگهان از فکری که در ذهنم نقش بست، وحشت کردم: «هیچ کس به مهمانی روت نمی آید.» من چطور می توانستم از آنجا بیرون بروم؟ اندوهگین و ناراحت بودم که صدای هق هق گریه ای را شنیدم. سرم را بلند کردم و دیدم روت دارد گریه می کند. دل کودکانه ام از حس همدردی نسبت به روت و خشم نسبت به ۳۵ نفر دیگر کلاس لبریز شد و در دل فریاد زدم: «کی به آنها احتیاج دارد؟»
دو نفری با هم بهترین جشن تولد را برگزار کردیم. کبریت پیدا نکردیم.برای آنکه مادر روت را اذیت نکنیم، وانمود کردیم که شمعها روشن هستند. روت در دل آرزویی کرد و شمعها را مثلا فوت کرد!
خیلی زود ظهر شد و مادرم دنبالم آمد. من دائم از روت تشکر می کردم، سوار ماشین مادرم شدم و راه افتادیم. من با خوشحالی گفتم: «مامان نمی دانی چه بازیهایی کردیم. روت بیشتر بازیها را برد، اما چون خوب نیست که مهمان برنده نشود، جایزه ها را با هم تقسیم کردیم. روت آئینه ای که خریدی، خیلی دوست داشت. نمی دانم چطور تا فردا صبح صبر کنم، باید به همه بگویم که چه مهمانی خوبی را از دست داده اند!»
مادرم ماشین را متوقف کرد و مرا محکم در آغوش گرفت. با چشمانی پر از اشک گفت: « من به تو افتخار می کنم.»
آن روز بود که فهمیدم حتی حضور یک نفر هم تأثیر دارد. من بر جشن تولد نه سالگی روت تأثیر گذاشتم و مادرم بر زندگی من اثر گذاشت.
لی آن ریوز

مرگ بر مردم ازار

سلام و درود به همه دوستان گلم.

خیلی از همتون معذرت میخوام که پست مرگ بر امریکا حذف شد.

از اونجا که باجناق عزیز تر از جانم بخاطر یه مطلب ساده فیلتر شد ، دیدم که خطر فیلتر شدن منم بالاس.

متاسفانه مجبور شدم حدف کنم.



بودا

برا اپ امروزم میخوام یکی از سخنان بودا رو بزارم و نظر شما رو در موردش بپرسم.


:ای چنک تو چقدر خوبی،

 

                            اگر بر تو سخت ضربه بزنم صدایت گوش خراش میشود.

                          و اگر آرام ضربه بزنم صدایت را هیچ کس نخواهد شنید.



 

به نظر شما مفهوم این سخن بودا چیست؟؟؟