میخوام یه داستان براتون بگم که داغ دل عاشق هارو تازه کنم.
یه پسر بود که عاشق یه دختر پولدار شد،با هزار امید و ارزو رفت خواستگاری
پدر دختر واسه اینکه پسرو از سر باز کنه گفت:برو پسر جون داماد من باید تحصیل کرده باشه،پسر بیچاره رفت دانشگاه ......................درسش تموم شد و بازم رفت دست بوس.
پدر دختر گفت:حالا برو سربازی.
دو سال که واسه پسر عاشق ده سال گذشت تموم شد و بازم اومد خواستگاری.
پدر دختر بازم طاقچه بالا گذاشت،:درس خوندی که خوندی، خدمت کردی که کردی،چی داری؟پولت کو؟
شازده پسر با دختر قرار گذاشت که :میرم خارج چند سال دیگه بر میگردم با دست پر.
با هزار امید رفت خارج و جون کند تا یه چیزی جمع و جور کرد.
بعد چند سال سر موعد که قول داده بود برگشت،اما سر قرار خبری از دختره نبود،رفت در خونشون ولی از اونجا رفته بودن.
چند ماه توی پارک پاتق پسر شد از صبح تا شب.
بلاخره یه روز سیزده بدر یه زنی رو دید که بابچش اومده بود پارک،اره خودش بود.
شوهر کرده بود به یه کارخانه دار،بچشو تازه از شیر گرفته بود.
اما با پول خوشبخت نشده بود،طلاق گرفته بود.
حالا از پسره پرسید چه خبر از تو؟؟
پسر:
یار و همــــــــــسر نـگرفــــــــتم که گرو بود سرمشـــــــهریارا چــه کنــــم لـــــــــعلم و والا گـــهرم
بلند شد و با کوه غم راه خودشو پیش گرفت،در حالی که تو این دنیا نبود یه ماشین اومد زیرش کرد.
داشت نفس های اخرشو میکشید که دختره اومد رو سرش:
صبر کن عشق زمین گیر شود بعد برو
باش ای نازنین خواب تو تعبیر شود بعد برو ...
این شعر از استاد شهریار یادگار سالها پیش بود که توی ذهنم مونده بود،خالی از لطف نبود که واستون بنویسم.
ای ووول با حال کردیم
با حال کردی؟؟؟
درست بنویس ابرومونو بردی.
آخه مهندس استاد شهریار رو کی ماشین زد؟؟
چرا وقتی درباره ی چیزی اطلاع نداری مینویسی
داستان الکی بود من که نگفتم شهریار تصادف کرد فقط از شعر های شهریار یه داستان درست کردن