سنگ صبور

ما مقدس آتشی بودیم ، بر ما آب پاشیدند

سنگ صبور

ما مقدس آتشی بودیم ، بر ما آب پاشیدند

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم.

میخوام یه داستان براتون بگم که داغ دل عاشق هارو تازه کنم.




یه پسر بود که عاشق یه دختر پولدار شد،با هزار امید و ارزو رفت خواستگاری



پدر دختر واسه اینکه پسرو از سر باز کنه گفت:برو پسر جون داماد من باید تحصیل کرده باشه،پسر بیچاره رفت دانشگاه ......................درسش تموم شد و بازم رفت دست بوس.

پدر دختر گفت:حالا برو سربازی.

دو سال که واسه پسر عاشق ده سال گذشت تموم شد و بازم اومد خواستگاری.

پدر دختر بازم طاقچه بالا گذاشت،:درس خوندی که خوندی، خدمت کردی که کردی،چی داری؟پولت کو؟

شازده پسر با دختر قرار گذاشت که :میرم خارج چند سال دیگه بر میگردم با دست پر.

با هزار امید رفت خارج و جون کند تا یه چیزی جمع و جور کرد.

بعد چند سال سر موعد که قول داده بود برگشت،اما سر قرار خبری از دختره نبود،رفت در خونشون ولی از اونجا رفته بودن.

چند ماه توی پارک پاتق پسر شد از صبح تا شب.

بلاخره یه روز سیزده بدر یه زنی رو دید که بابچش اومده بود پارک،اره خودش بود.

شوهر کرده بود به یه کارخانه دار،بچشو تازه از شیر گرفته بود.

اما با پول خوشبخت نشده بود،طلاق گرفته بود.

حالا از پسره پرسید چه خبر از تو؟؟

پسر:

یار و همــــــــــسر نـگرفــــــــتم که گرو بود سرم
 تو شـــــدی مــــادر و مـــن با همه پیری پسرم
 تو جـــگر گوشه هـــــم از شـــــیر بریدی و هنوز
 مــن بیچاره همان عـاشق خونـــــین جــــــگرم
 خــون دل میخورم و چـشم نظـــــر بازم جــــام

جرمم این است که صاحبـدل و صــــــاحبــنظرم
 مــــن که با عشـــق نراندم به جوانی هوسی
 هـــوس عشق و جـوانی است به پیرانه سرم

پدرت گــوهر خود تا به زر و سیم فــــــــــروخت
پـــــدر عشـــــق بســــوزد که در آمــــــد پــدرم
 عشـق و آزادگـــــی و حـسن و جـوانی و هــنر
 عجـــبا هیــچ نــــــیرزید که بی ســـــیم و زرم
 هنــــــرم کاش گـــــــــــره بند زر و سیـــمم بود
 که به بازار تـو کـــــــاری نگـــــــشود از هــــنرم
 سیـــــزده را همه عــــــــــالم بدر امروز از شهر
 مــــــن خود آن ســــیزدهم کز همه عالم بدرم


تـــا به دیـــــــوار و درش تـــــازه کـنم عــهد قدیم

گاهـــی از کوچه ی معــــشوقه ی خود میگذرم

تو از آن دگـــــری رو کــــــــــه مــــرا یاد تو بـــس
خود تو دانــــــی که مـن از کــــان جهانی دگرم
از شــکار دگــران چشـــــم و دلـــی دارم سـیر

شـــیرم و جــــوی شـــــــغالان نبـــود آبخـــورم
 
خون دل مـوج زند در جـــــــــــــگرم چون یاقــوت

شـــــــهریارا چــه کنــــم لـــــــــعلم و والا گـــهرم


بلند شد و با کوه غم راه خودشو پیش گرفت،در حالی که تو این دنیا نبود یه ماشین اومد زیرش کرد.

داشت نفس های اخرشو میکشید که دختره اومد رو سرش:




صبر کن عشق زمین گیر شود بعد برو



یا که دل ازدیدن تو سیر شود بعد برو


ای کبوتر به کجا؟ قدر دگر صبر بکن


 آسمان پای پرت پیر شود بعد برو


نازنینم تو اگر گریه کنی بغض من نیز می شکند


خنده کن عشق زمین گیر شود بعد برو


یک نفر حسرت لبخند تو را میدارد


 صبر کن گریه به زنجیر شود بعد برو


خواب دیدی شبی از راه سوارت آمد


باش ای نازنین خواب تو تعبیر شود بعد برو ...






این شعر از استاد شهریار یادگار سالها پیش بود که توی ذهنم مونده بود،خالی از لطف نبود که واستون بنویسم.

نظرات 2 + ارسال نظر
رفیق چهارشنبه 30 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 01:20 ق.ظ

ای ووول با حال کردیم

با حال کردی؟؟؟
درست بنویس ابرومونو بردی.

امید جمعه 21 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 06:49 ب.ظ

آخه مهندس استاد شهریار رو کی ماشین زد؟؟
چرا وقتی درباره ی چیزی اطلاع نداری مینویسی

داستان الکی بود من که نگفتم شهریار تصادف کرد فقط از شعر های شهریار یه داستان درست کردن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد