سنگ صبور

ما مقدس آتشی بودیم ، بر ما آب پاشیدند

سنگ صبور

ما مقدس آتشی بودیم ، بر ما آب پاشیدند

سید هم دیگه سید نیست.

پیرمرد بنگاهی شصت سال رو راحت داشت ….! شال سیدی و جای مُهر روی پیشونی قیافه ظاهر الصلاحی بهش داده بود … مخصوصا تسبیحی که تند تند میچرخوند و زیر لب ذکر میگفت…! در بنگاه که باز شد صاحب بنگاه سرش رو بلند کرد و نگاهی به زن و دختر همراهش انداخت … زن چهل و پنج شش ساله بود و دختر همراهش ...شونزده هفده ساله … زن سلامی کرد و گفت :حاج آقا اُتاق خالی دِرن ؟.

پیر مرد بنگاهی انداز وَراندازی کرد و گفت :چن نِفَرن خواهر جان ؟
زن گفت :مُو با همی دخترُمُم حاج اقا …. دونفر !
مرد بنگاهی اشاره ای به صندلی کرد و گفت : بشین ببینُم !… پس کو شوهرت خواهر ؟
زن همونطور که داشت مینشست گفت : شوهرم عمرش ره داده به شما… بقای عُمر شما بشه غشی بود حاج آقا … بار آخرم تو حموم عُمومی زیر دوش غَش کِردمُرد … مو موندُم با همی دختر ویلون و سِیلون … یک اتاقی اگه بشه خوبه…. کرایه زیاد نِمتِنُم بُدُم …خانِه های مِردُم کارگری مُکُنُم که دستُم دراز نبشه پیش کسی !
مرد بنگاهی گفت : خدا ساخته بَرات …یَک اُتاق هست با یَک اشپزخانه کوچیکه مقبول… هَمی پُشته … اِنگار اَصَن فقط بدرد شما مُخُوره … سَر مُسترابشَم یک دوش دِره … بره حموم رفتنم خوبه همونجه !
زن گفت اجارش چنده حج اقا ؟مرد بُنگاهی گفت : حرف اِجاره نَزن خواهرُم… شما سایه بالا سر نِدرن … پس مسلمونی کجا رفته ؟ خدا و پیغمبر چی ؟ مال خودمه اونجه … دلم مِخه بدُم شما بیشینن !
زن گفت: حاج اقا ایجوری که نمشه …! مجانی که نمشه خب..!
مرد بنگاهی گفت : چره نِشه خواهر … کار خیر مُکنُم ذخیره اخرت …مگه همه چی پوله ؟ … بخاطر ثِوابش … بخاطر علی ! بخاطر فاطمه ! تازه مگه مو گفتم مجانی ؟ مرد بنگاه دار به دختر که داشت روزنامه ها رو نگاه میکرد گفت : دختر جان یک زحمتی بیکیش برو او سوپر روبرو بگو سید عباس بنگاه دار گفته یادش نره شیر نگر داره …دختر گفت چشم ورفت بیرون…!
مرد بنگاهی به زن گفت : فرستادُمِش پی نُخود سیا …راستش مُو زَنُم مریضه … اگه قبول کنی هفته ای یک دوبار مو میام اونجه مِهمونِتُم … کار خِلاف شَرعَم نِماخام بُکنم … صیغه مُکنم که حلال حرومیشم درست بشه … خدا و پیغمبرم راضی بشن…چی
میگی حالا …؟
زن مِن و مِنی کرد و گفت : حج اقا روم نِمره اما راستشه بخی حرفی نِدرم ….! فقط دلُم نِمخه دخترم بفهمه مادرش صیغه رفته !
مرد بنگاهی گفت : زن حسابی کی خودته گفت ؟ مو دُخترته مُگم… !
زن مثل ببر تیرخورده از جا بلند شد گفت : خجالت بیکیش با ای سن و سالت پیره سگ … همی بود بره خدا و پیغمبر ؟ همی بود بره علی و فاطمه … هَمی بود بره ثوابش ؟ ای خاک عالَم تو او سَرت بره با او مسلمونی و خدا پیغمبرت … زن در رو محکم زد به هم رفت بیرون … بنگاهی از پشت شیشه زن رو دید که دست دخترش رو گرفت و کشید بُرد …پیر مرد بنگاهی گفت : آدم ایروزا بیزار مِره از کار ثواب… نِمخی نَخا … مُدُمش اِجاره …دُخترتم تحفه ای نبود ….دختر لاغر مُفتش گیرونه …. والله...

نظرات 2 + ارسال نظر
محمدرضا چهارشنبه 7 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:05 ب.ظ http://mamall33.blogsky.com

ای پیر سگ

فرزاد پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1390 ساعت 04:54 ب.ظ http://pishnahadebisharmane@yahoo.com

خوندمش ......البته همه اینجوری نیستن ... پیرمرد مفنگی گه !

واقعا گه...

این طور ادم هایی هم پیدا میشن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد